افزوده شده به کوشش: نیلوفرذوالفقاری

شهر یا استان یا منطقه: کردستان

منبع یا راوی: علی اشرف درویشیان

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 537-540

موجود افسانه‌ای: --

نام قهرمان: حبیب

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: پادشاه

در قصه‌های عامیانه از نوع خاصی از دزدان یاد و‌ حمایت‌ می‌شود. معمولاً این دزدان «عیار» هستند و یا طرف سرقت‌هایشان پادشاه و امثالهم می‌باشد. شیرین‌کاری‌های این عیاران و جسارت‌شان و همچنین ستیز نهایی مردم با ارباب قدرت، پای ایشان را به قصه‌های عامیانه گشوده است همراه با لحنی جانبدارانه.

یکی بود و یکی نبود، غیر از خدا کسی نبود. از بنده دروغگوتر نبود، از کلاغ روسیاتر نبود. مردی بود که دو تا پسر داشت. نام دو پسرش حبیب و سیفی بود. شغل این مرد دزدی بود. هنگام مرگ پدر که رسید زنش را صدا کرد و به او وصیت و نصیحت کرد و گفت: «تو را به خدا به بچه‌هایم به جز گاوچرانی کاری یاد نده.» زن قبول کرد و گفت: «باشد.» مرد مرد و او را خاک کردند. فردا که شد دو پسر به گاوچرانی رفتند، اما دیدند که گاوچرانی زندگی آنها را نمی‌چرخاند و فایده ندارد. صاحب گاوها مرتب به آنها فحش می‌داد و اذیت می‌کرد و می‌گفت: «لعنت به آن پدر دزدت برای گاو چراندنت.» حبیب شب که شد به مادرش گفت: «مادر یاالله باید بگویی که پدر ما چکاره بوده است.» مادر پس از مدتی سرگردانی عاقبت حقیقت را به آنها گفت و فاش کرد که: «والله پدرتان دزد بوده است.» حبیب و سیفی فردا به راه افتادند و از ده خارج شدند. آن دو به باغی رسیدند. حبيب یعنی برادر بزرگ به سیفی گفت: «اگر بالای درخت رفتی وتخم‌های آن حاجی لق‌لق (لک‌لک) را از زیر سرش بیرون آوردی و حاجی لق‌لق نفهمید معلوم است که دزد خوبی هستی وگرنه که باید فکر دیگری بکنیم.» سیفی بالای درخت رفت و تخم را از زیر حاجی لق‌لق بیرون آورد و حاجی لق‌لق متوجه نشد. وقتی پایین آمد حبیب به او گفت: «آفرین، خیلی تردست هستی. اما شلوارت کو؟» سیفی دید که شلوارش را در آورده‌اند و این البته کار حبیب بود که طوری شلوار برادر خود را بیرون آورده بود که او متوجه نشده بود.وقتی تردستی یکدیگر را متوجه شدند به خنده افتادند و گفتند پس معلوم است که دزدان خوبی هستیم. تخم‌های حاجی لق‌لق را به سر جایش گذاشتند و به راه افتادند و رفتند و رفتند تا به پایتخت رسیدند. شب که شد راه خزانه پادشاه را در پیش گرفتند و با تردستی نصف جواهرات و طلاهای شاه را دزدیدند. شب دوم برادر کوچک یعنی سیفی برای دزدیدن بقیه جواهرات رفت اما در آن شب نگهبان‌ها قیر زیادی در اطراف خزانه ریخته بودند. سیفی در قیر افتاد. برادر بزرگ که از دیر آمدن برادر کوچک دل نگران شده بود به طرف خزانه رفت و برادر خود را مرده در قیر دید ناچار برای آن که شناخته نشوند، سر برادر خود را برید و به نزد مادرش برگشت. مادر با دیدن سر سیفی گریه و شیون را سر داد و به حبیب گفت شب که شد برو و تنه برادرت را هم بیاور. شب که شد حبیب به راه افتاد. نزدیک خزانه که رسید دید نگهبان‌ها جسد برادرش را بردارکرده‌اند و مشغول نوشیدن عرق و شراب هستند. حبیب هم رفت ساز و دهلی پیدا کرد و برای آنها زد تا به خواب رفتند. وقتی نگهبان‌ها به خواب رفتند، حبیب جسد سیفی را به قلمه قوشان (قله دوشان: قلمدوش کردن) گرفت و به خانه آورد. به مادرش داد و بعد برگشت به طرف خزانه و دید که نگهبان‌ها دنبال جسد می‌گردند. یکی از نگهبان‌ها به دیگری گفت: «گشتن بیخود است. چون یک پرنده بزرگی از آسمان آمده و جسد را برده‌است.» فردا پادشاه داد جارزدند که هر کس این جسد را پیدا کند، دهانش را پر از جواهرات می‌کنم. پیرزنی به دربار رفت و گفت: «من این کار رامی‌کنم.» به دستور پیرزن شتری را پر از جواهرات کردند و از دور و نزدیک مواظب شتر شدند تا ببینند چه کسی آن را می‌دزدد. اما تا پیرزن رویش را به آن طرف کرد، شتر غیبش زد. حبیب بار شتر را به خانه کشید. بار شتر را خالی کرد و آنرا سر برید. پیرزن بر سرزنان و موی‌کشان به دربار رفت و گفت شتر گم شده. فردای آن روز یک پیرمرد به دربار رفت و گفت: «من این دزد را پیدا می‌کنم. اما هر چه خواستم باید به من بدهی.» پادشاه به او قول داد. پیرمرد گفت: «چند نفر بفرستید و جار بزنند که هر کس گوشت شتر دارد، برای یک پیرمرد مریض بیاورد.» مأموران شاه افتادند توی کوچه‌ها به جار زدن و به این خانه و آن خانه سرکشیدن. پیرمرد به در خانه حبیب رسید. حبیب به او گفت: «بیا تو تا به تو گوشت شتر بدهم.» او را به خانه کشید و سر به نیست کرد. سپس شب با مادرش جواهرات را برداشت و بار الاغی کرد از شهر خارج شد و از دست مأموران شاه گریختند و بقیه زندگی را با خوشی گذراندند. چپه گل چپه نرگس داغت را نبینم هرگِس و هرگِس

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد